وبلاگ جدید من www.yekbimar3.blogfa.com


چرا افسردگی منجر به اسکیزوفرنی می شود قسمت دوم

 

اگر شما هدف نداشته باشید و انگیزه و اراده در شما به پایین ترین سطح خود رسیده است باید بگویم که به نوعی دارید ندانسته زندگی می کنید و  اگر اغراق نباشد این با بیشعوری فرقی ندارد. این ذهن بیمار یعنی ذهن نادان یا ناآگاه از چرایی اعمال خود و این ندانستن خود به میزان شدت بیماری درجاتی دارد. هرچقدر افسرده تر نا آگاهی بیماربیشتر و هرچقدر نا آگاه تر آمادگی بیمار برای جنون بیشتر خواهد بود. شما مدت ها با افسردگی شدید سر کرده اید بدون این که بخواهید کار اساسی انجام دهید به زندگی کردن با افسردگی عادت کرده اید همانطور که ما به خیلی چیزها عادت می کنیم. این زندگی همان زندگی ذهن بی شعور است زندگی این ذهن، زندگی  بی شعوری است منتها فعلا بیشعوری این ذهن رسوا نشده است یعنی تا جایی نرسیده است که داد بزند من مشکل دارم و وضعیت بیمار حاد نشده و سرپا است و چراغ قرمز نشان نداده است. هنوز وقت می برد تا کاملا بیشعور شود این بیشعوری او بالقوه است یعنی باید گفت که او استعدادش را دارد و اگر زود نجنبد ظرف مدتی و طی سلسله مراتبی که اگر محیا باشد دچار بیماری اسکیزو کوچولو می شود و این کودک نو پای ما رشد می کند.

برای روشن تر شدن شما باید عرض کنم که مراقبه ای وجود دارد به نام مراقبه ی راه رفتن که شما به آرامی شروع به راه رفتن می کنید و در عین حال سعی می کنید که بر تک تک حرکاتتان متمرکز باشید و بدانید که در حال انجام چه حرکت بدنی هستید. یعنی موقعی که پایتان را زا زمین بلند می کنید باید ذهنتان معطوف به این کار باشد و موقعی هم که پایتان را بر زمین می گذارید نیز همین طور. همان گونه که میدانید این مراقبه اختلالات ذهن و جسم را درمان می کند و به حالت طبیعی بازمیگرداند و ارتباط ذهن و جسم را تنظیم می کند. و اگر برعکس این رخ دهد یعنی ذهن و جسم ارتباط درستی با هم برقرار نکنند و از هم تا حدودی جدا بیافتند این دو بیمار خواهند شد به این سبب می گویند عقل سالم در بدن سالم است.

اگر افسردگی شما شدید باشد درانجام  تک تک کارهای روزمره تان حالا به میزان کم یا زیاد هدف نخواهید داشت و نا آگاه از چرایی حرکاتتان خواهید بود. اگر این چنین نا آگاه باشید و آن را دوا و درمان نکنید خب روانتان روز به روز بیمارتر از قبل می شود. به عنوان نمونه وقتی شما قدم می زنید در موارد افسردگی شدید و در وضعیتی که فرد اسکیزوفرنی را تجربه می کند او نمی داند به کجا دارد می رود و مثل دیوانه ها رفتار می کند. و این یعنی افسردگی که از حد گذشته باشد. همانطور که گفتم این اگاه بودن و نبودن خودش درجاتی دارد و بنده از حالت شدید استفاده می کنم تا شما بهتر متوجه شوید. برای افراد به شدت افسرده که در مرحله ی جنون هستند و اسکیزوفرنی آن ها در حال رشد کردن است این نوع نا آگاهی بیشتر صدق می کند و برای افراد کمتر افسرده خب شدتش کمتر است تا جایی که کمتر محسوس است ولی به هر حال اگر نا آگاهی است وجودش مضر است و اگر آگاهی است باید بیشتر شود. در نهایت افسردگی همان گونه که نمی دانید به کجا دارید می روید همینطور هم نمی دانید برای چه دارید گام بر می دارید بله باید بر تک تک کارهای جسمانی ریز و درشت خود واقف باشید. اگر بگویید که من می دانم به کجا دارم می روم  و بگویید که مثلا من دارم می روم روزنامه فروشی تا روزنامه بخرم. من می گویم که شما  به میزان شدت بیماریتان از این آگاه نیستید که به کجا دارید می روید چون وقتی هدف کلی در زندگی تان نداشته باشید آیا می توانید هدف جزئی داشته باشید. به نظر من احتمالش ضعیف است که اگر این فرد درمان نشود روز به روز هم این احتمال در او ضعیف تر می شود. هرچقدر هدف کلی نداشته باشید برخورداری از هدف جزئی هم در شما کاهش پیدا می کند. شما فقط با روزنامه خریدن کاری را انجام می دهید. شما می روید و روزنامه می خرید. ولی شما با روزنامه خریدن هدفی را دنبال نمی کنید شما در پی این نیستید که بروید و روزنامه بخرید تا آگاهیتان نسبت به جامعه و دنیایی که در آن زندگی می کنید بالا برود یا روزنامه نمی خرید تا آگهی های استخدام را بخوانید و دنبال کار جدید بگردید شما روزنامه نمی خرید تا از آخرین نرخی که برای خودرو ها زده اند مطلع شوید تا ببینید می توانید خودروی دلخواهتان را بخرید یا نه. شما روزنامه نمی خرید تا بتوانید شور زندگی و احساس زنده بودن را بیشتر احساس کنید و با طبیعت سرزنده خود احساس یکی بودن با دیگران را داشته باشید یا شما روزنامه نمی خرید تا روزنامه بخرید بلکه شما روزنامه می خرید تا روزنامه خریده باشید تا شاید با خواندن آن کمی دردتان را فراموش کنید. این خواسته یکی از خواسته هایی است که بنده بهش می گویم نهایت بی انگیزگی ولی باید گفت که برای تک تک کارهایی که انجام می دهید و اگر راه رفتن باشد باید برای تک تک گام هایی که از زمین بلند می کنید و بر زمین می گذارید باید هدف داشته باشید و هدفی بزرگتر و کلی باید پشتوانه ی آن هدف جزئی باشد یعنی باید برای تک تک آن ها فکر کنید و انگیزه داشته باشید. انگیزه ای بزرگ و هدفی بزرگ تر باید شما را وادار به گام برداشتن کند. اگر گام بردارید بدون این که ذهن حرکات شما را هدایت کند این یعنی تعادل بین جسم و ذهن وجود ندارد. اگر کاری را انجام دهید مثلا ماشینتان را بشویید ولی آنچنان انگیزه و هدفی را دنبال نکنید خب شما کاری را از نا آگاهی انجام داده اید. بنابراین باید منتظر پیامد های بد آن باشید. اگر هنگام راه رفتن در خیابان گام هایی هدفمند و متفکرانه بر اساس طبیعت ذهن و جسم سالم خود بردارید، مطمئنا در عرصه ی زندگی نیز از جمله ی کسانی خواهید بود که گام های موثری در پیشبرد و پیشرفت زندگیشان بر می دارند. مثلا شما از خانه خارج می شوید و نیم ساعت وقت دارید تا در عرض این نیم ساعت یک ادکلن با مارک آدیداس را هرجور شده گیر بیاورید، آن را بخرید و برای یک دوست در شهر دیگری پست نمایید شما در چنین وضعیتی حتما می توانید تصور کنید که چه حرکاتی را خواهید داشت شما در خیابان گام های تند و بلند بر خواهید داشت. و با اراده ای پولادین تک تک مغازه های شهر را زیر و رو خواهید نمود و کلا طرز رفتار شما با تمام صاحب مغازه ها و حتی با عابر هایی که در پیاده رو باهاشان تنه به تنه می شوید یک جور دیگر خواهد بود. یک جوری متفاوت تر از حالت عادی و یک جور متفاوت تر از حالت افسردگی. شما هدف دارید و راه رسیدن به آن را هم می دانید. و با اراده ای پولادین گام بر میدارید. اگر هدف نداشته باشید به قولی ول معطل خواهید بود. هدف جزئی شما این است که ادکلن را گیر بیاورید و هدف کلی شما این است که لطفی در حق یک دوست انجام دهید. که اگر باز بخواهیم آن ها را گسترش دهیم هدف جزئی این است که شما گام بردارید که باز می توان آن را به اجزای کوچکتر در آورد و هدف کلی هم این است که کار خیری برای آن دنیاتان انجام دهید و الی آخر یا به عنوان مثال شما از خانه می آیید بیرون و مقصدتان را می دانید کجاست ممکن است قصد داشته باشید که به مغازه ی برادرتان سری بزنید خب در ذهنتان هدف را دارید و مسیرهم که معلوم است پس راهتان را می روید بدون این که از مسیر اصلی منحرف شوید و اگر ذهنی سالم داشته باشید امکان ندارد که این مسیر را اشتباهی بروید چون مقصد را می دانید و راه را می شناسید ولی وقتی شما هدفی ندارید مثل رباطی می مانید که برای کاری برنامه ریزی نشده است و فقط می خواهید از خانه بروید بیرون  خب رباطی که برنامه ریزی نشده است معلوم است که چه حرکاتی از خودش نشان می دهد. حرکاتش بسیار دیوانه وار و نا مربوط خواهد بود. شاید ساعت ها بدون این که خودتان متوجه شوید در کوچه و بازار بچرخید  بدون این که هدفی داشته باشید و حتی ممکن است دنبال جنس خاصی هم نباشید تا آن را بخرید و هدف شما فقط این باشد که بروید بیرون مثل کسی که هدفش این است که زنده بماند و بدون انگیزه و با ذهن افسرده نیاز های جسمانی خودش را برطرف کند و با این کار فکر می کند که دارد زندگی می کند ولی قدم برداشتن در راه زندگی باید همراه با نقشه ی راه و انگیزه و توان رفتن و همچنین پیمودن خود راه باشد. هرچقدر نا آگاهانه گام بردارید و هرچقدر بیشتر و طولانی تر در حالت نا آگاهی از هدف والای خود باقی بمانید زودتر و بیشتر دچار جنون می شوید. و راهی که می روید به نا کجاآباد خواهد بود. شما انگیزه و شور و شوق ندارید انگیزه موتور پیش راننده انسان است که اگر این انگیزه نباشد بلاهای زیادی بر سر انسان می آید. اگر شما کارهایی انجام دهید و ذهن نتواند در هنگام انجام با آن عمل حضور داشته باشد  و آن عمل را همراهی کند و با آن عمل نمود پیدا کند و یا آن عمل را با انگیزه ی زندگی هدایت کند خوب موقعی می رسد که ذهن واقعا حضور نخواهد داشت و یا حضورش به شدت کم خواهد شد. و در نهایت خاموشی شعور، و در نهایت بی انگیزگی، و در نهایت افسردگی ذهن می میرد و نطفه ی اسکیزوفرنی در رحم ذهن گذاشته می شود تا طی مراحلی که بعدا عنوان خواهد شد رشد کند. شما فقط کار را انجام می دهید. شما انگیزه ای ندارید. ذهن به شما دستور انجام کاری را نمی دهد شما فقط به زندگی کردن عادت کرده اید به همین خاطر زندگی تان تکراری است. مطمئنا همین طور است. زندگی تان البته راکد است. ذهن دیگر کمتر دستور می دهد. خب این گونه زندگی کردن ذهن را دیوانه می کند. هرچقدر ذهن خاموش تر آمادگی شما برای جنون بیشتر. ذهن نباشد جنون هست. افسردگی ذهن شما را می کشد. منظور از ذهن در اینجا همان خواهش های طبیعی یک انسان سالم به معنای عام خودش است که اگر بدانید آدمی به این خواهش ها کوچک و بزرگ زنده است. خب وقتی انگیزه  نباشد و به تبع آن ذهن از واکنش انگیزنده برای ادامه زندگی به شدت کاسته باشد خب مطمئنا جایش را جنون خواهد گرفت شما مسخ خواهید شد. شما سال ها افسرده بوده اید سال ها ذهن تان را کنار گذاشته اید یا کمتر از آن استفاده کرده اید. وقتی ذهن این گونه کنار می کشد خب باید به جای ذهن چیزی جایگزین شود نمی شود چیزی جایگزین نشود. همان طور که گفتم جنون طرف دیگر قضیه است. وقتی نور می رود تاریکی حکمفرما می شود. و وقتی نور می آید تاریکی از بین می رود. ذهن هم این گونه است. به همین خاطر است که افسردگی به اسکیزوفرنی ختم می شود. دیوانه ها را در نظر بگیرید دلیل دیوانگی آن ها این است که ذهن ندارند و کارهایی انجام می دهند و حرف هایی می زنند که نمی دانند چه است و نمی دانند چه است و حرف های بی ربطی می زنند و کارهای بی ربطی انجام می دهند. و با توجه به ارتباط متقابل بین ذهن و جسم  اگر شما هم کارهایی را به مدت طولانی ندانسته انجام دهید یعنی قدم بردارید بدون این که کاملا بدانید چرا قدم بر می دارید و یا حرف هایی بزنید که خودتان هم ندانید که چیست و پشت آن یک مغز متفکر هدفدار نباشد، ذهن طبیعتا یعنی طبیعتش این است که یواش یواش رو به سوی دیوانه شدن خواهد رفت. شما گذاشته اید مدتی ذهنتان نداند که چه می کند. همانطور که گفتم افسردگی شدید و نهایت افسردگی یعنی این که شما هیچ انگیزه ای برای انجام کارها ندارید. مثل مرده ای هستید که انگیزه تکان خوردن و مهمتر از آن انگیزه ی فکر کردن را ندارد. و اگر به جایی برسید که یک لحظه فکر نکنید همین یک لحظه فکر نکردن موجب اتفاقات بد بعدی می شود. بعد از مدتی ذهن می ماند با خودش می گوید من نمی دانم که چرا دارم این کار را  انجام می دهم یا من نمی دانم که چرا دارم زندگی می کنم. اصلا ممکن است با خودش بگوید این جا کجاست. من چرا اینجا هستم. من نباید اینجا باشم جای من یک کره ی دیگر است. یا فکر خواهد کرد که از یک جای دیگر آمده است. بله راست می گوید بیچاره، مدتی می شود که او این جا نیست. منظور از او یعنی ذهن اوست در حالی که نمی داند مدتی است که او نیست که دارد زندگی می کند بلکه فقط جسم او است. چند تا شرطی شدگی و چند تا فرمان از ضمیر ناخود آگاه و حافظه را فراموش نکنید همه ی این ها کافی است تا این فرد فکر کند که دارد زندگی می کند در حالی که مدتی می شود که اراده در او مرده است مدتی می شود که دیگر ذهن فرمان من این را می خواهم من آن را می خواهم را صادر نمی کند. مدتی می شود که زندگی اش تکراری شده و کار خاصی انجام نمی دهد. خودش نیست که دارد زندگی می کند بلکه یک چند تا علت بی انگیزه او را وادار به حیات کرده است.  دلیل زندگی کردن او شاید این بوده که بقیه هم زندگی می کنند  او هم مثل بقیه باید زندگی کند و زنده بماند در حالی که حیات آدمی یعنی داشتن خواهش. من می خواهم ازدواج کنم من می خواهم چند تا بچه ی قد و نیم قد داشته باشم که از سر و کولم بروند بالا. ببینید حتی هنوز خود بنده هم نمی توانم خواسته هایم را جدا از دانشم دقیق بیان کنم. شما باید به زیبایی بلد باشید خواسته های متفاوت و قشنگ تان را تک تک بیان کنید و با تمام ریزه کاری ها و با شور و شوق آن ها را عنوان کنید حالا شاید چند تا از این خواسته ها با خواسته های دیگران شبیه بشود ولی دیگر چیز کلیشه ای از آب در نمی آید. اگر نتوانید خواسته هایتان را در ذهنتان پرداخت کنید معلوم می کند که افسرده هستید. خواهش هایی که یکی پس از دیگری ظاهر می شوند و انسان را برای بقای خود  به تکاپو وا می دارند و اگر ظاهر نشوند مشکلی در نفس آدمی هست. خواهش ها  یکی از وجه های نفس آدمی هستند. یارو ماشین پراید می خرد بعد دلش می خواهد 206 داشته باشد و بعد یک خانه ی نقلی و بعد یک خانه ی بزرگتر بعد بعد بعد.  این طبیعت ذهن بیشتر انسان ها است و کسی که این طبیعت را ندارد خب مطمئنا بیمار است و باید روال دیگری را در زندگی کردن طی کند. افرادی را در نظر بگیرید که عین سگ دنبال پول می دوند و کار می کنند آیا آن ها دچار زندگی بی هدف و راکد خواهند شد به ندرت و اگر هم دچار بشوند زود خوب خواهند شد البته افسردگی آن ها شاید بیشتر به این خاطر باشد که پول ندارند یعنی این اتفاق به دلایل خاصی به غیر از بی خواهشی خواهد بود. این گونه افراد اصلا نمی دانند بی هدفی یعنی چه. درجه ی تمع در آن ها کمی بالا است درست است که تمع یک رذیلت محسوب می شود ولی این انسان را از دچار شدن به افسردگی باز داشته است. یا یک جور دیگر هم می شود گفت پیر مردی می خواهد یک خانه ی کوچک بغل یک زمین کشاورزی داشته باشد و زندگی در دل طبیعت را تجربه کند.  خب می رود و خانه اش را می خرد و در آن به خوبی و خوشی زندگی می کند و از استنشاق هوای روستا هم لذت می برد و احساس خوشبختی می کند. خب می شود گفت که خواهش او برای بر اورده شدن خوشبختی تا این حد بوده و او شاید خوشبخت تر از آن کسی باشد که چیز های زیادی می خواست. ولی به هر حال چیزی را خواسته  و در رسیدن به آن تلاش کرده است. او به خاطر داشتن یک چنین خواهش کمی نه این که مورد بازخواست قرار نمی گیرد بلکه تشویق هم می شود و به او می گویند انسان قانعی است. ولی وقتی کسی چیزی نمی خواهد آن هم نه به این دلیل که قانع است بلکه صرفا به این خاطر که نمی تواند چیزی بخواهد چون ذهن او به هزار دلیل دیگر به قول امروزی ها ارور داده است آن وقت است که مشکل ایجاد می کند. همین خواستن و تلاش کردن دو مقوله ای هستند که کل زندگی یک فرد را در بر می گیرند. اما افراد افسرده چیزی نمی خواهند و یا خواهش های آن ها به شدت کاهش پیدا کرده و به حد رفع خواهش های جسمانی رسیده و تنها با رفع این خواهش های جسمانی فکر می کنند که دارند زندگی می کنند ولی همانطور که قبلا هم گفتم زندگی یعنی داشتن شور و شوق برای بقا بنا براین چون خواهشی وجود ندارد با توجه به آن تلاشی برای دگرگونی زندگی نیزصورت نمی گیرد و همین راکد بودن زمینه را برای جنون آماده می کند.