اگر بیماری شما افسردگی شدید تشخیص داده شده است باید گفت که شما در زندگی تان هدفی ندارید. شاید خواهید گفت که من می دانم هدفم در زندگی چیست. من به این جا آمده ام تا این کار را بکن یا آن کار را بکنم و الی آخر همان چیزهایی که در کتاب ها خوانده اید و یا در فیلم ها دیده اید یا یاد گرفته اید. همان آینده ای که بچه ها در دوران کودکی وقتی بزرگتر ها ازشان می پرسند می خواهید چیکاره شوید؟ می گویند می خواهند خلبان شوند یا می گویند می خواهند دکتر شوند و یا معلم و الی آخر ولی اگر متوجه باشید همه ی این ها از نا آگاهی کودکان نسبت به آینده شان نشات میگیرد و بیشتر چیزهای کلیشه ای هستند و صرفا بر مبنای اسم آن مشاغل و بزرگیشان انتخاب می شوند و گاهی وقت ها هم برای از سر باز کردن اطرافیان چیزهای پرت پلایی میگویند که خودشان هم نمی دانند چیست تا آن ها دست از سرشان بردارند ولی اگر متوجه باشید همه ی این ها و آن چه یک فرد افسرده خواهان آن است البته اگر خواهشی وجود داشته باشد یک مشت اطلاعاتی است که او در طول زندگی از محیط کسب کرده است. او فقط می داند که باید این کار را بکند یا آن کار را ولی این دانستن برای او غریزی و برنامه ریزی شده نیست فقط یک دانش سطحی است.
پس یکی از علت های این که شخص اسکیزوفرنی ذهن خودش را معطوف به کارهای بزرگ مثل دانشمند شدن و یا در فلان دانشگاه و در فلان رشته تحصیل کردن و یا انجام کارهای خارق العاده و یا اندیشیدن به افکار عجیب و غریب می کند این است که او نیزهمانند کودکان از آینده خودش اگاه نیست افسردگی شدید او را از داشتن هدف سالم و برخوردار شدن از آن منع کرده است او نیز همانند کودکان حرف های قلمبه می زند ادعاهای واهی می کند.
واقعا اگر افسردگی شما شدید باشد افسردگی شدید جایی برای هدف های دیگر باقی نمی گذارد. به جایی می رسید که انگیزه ی تکان خوردن نداشته باشید یعنی به پشت افتاده باشید و اراده ی این که تکان بخورید از شما سلب شده باشد و بدتر از آن و مهلک تر ازآن ممکن است انگیزه ی این که حتی فکر کنید هم از شما گرفته شود. در چنین مواقعی یعنی بعد از مدتی که از بیماری شدید شما گذشت و یا شاید هم همان موقع چرا نه ذهن بیمارتغییرمی کند یا به نوعی دگرگونی در ذهن و سلسله اعصاب رخ می دهد و اگر بخواهم ساده تر بگویم ذهن از آنچه که هست دگرگون می شود ذهن است و سلسله اعصاب که گاهی قاطی پاتی می شوند به هم می ریزند و ذهن به نوعی می میرد و اتفاق جدیدی روی می دهد و نوزاد جدیدی که من اسم آن را اسکیزو کوچولو می گذارم متولد می شود البته ممکن است مرگ ذهن به تدریج هم اتفاق بیافتد ولی به یکباره هم می تواند صورت گیرد. به این علت میگویم اسکیزو کوچولو که این اتفاق تغییر کوچکی است اما همین تغییر کوچک روح و روان فرد را آن چنان به هم می ریزد که تا دست و پای خودش را جمع کند به دام اسکیزو بزرگه می افتد. اسکیزو کوچولو یا بیماری اسکیزوفرنی که تازه شروع شده تغییر بزرگی نیست فقط ناشناس بودن این بیماری است که بر سرعت پیشرفت اش می افزاید.
شما هیچ هدفی ندارید. از خوب شدن نا امید شده اید و به پشت افتاده اید و اراده این که تکان بخورید را ندارید و بدتر از آن امید به فکر کردن را هم از دست داده اید خب چه می ماند؟ سوالی است که من از شما می پرسم؟ جواب آن هیچ است. هیچ می دانید چیست در عین انسان بودن آدم به هیچ برسد و می توان گفت که چیزی در ذهن شما به نام فکر باقی نمی ماند یا به نوعی دیگر فکری در ذهن شما جریان پیدا نمی کند. شما انسانی می شوید که ذهن ندارد یا ذهن شما خالی خالی می شود. این خود تبعات زیانباری دارد که در پست های آینده به آن خواهم پرداخت.
افرادی که روش های مراقبه را آموزش می دهند فرد مراقبه کننده را به حالتی از ذهن تشویق می کنند که در اصطلاح به آن بی ذهنی می گویند که شخص مراقبه کننده با نوع مراقبه ای که به کار می برد ذهنش را مدتی بی ذهن می کند یا اگر بخواهم ساده تر بگویم مراقبه کننده خودش را در حالت بی ذهنی قرار می دهد که این موجب تغییرات مثبتی در ذهن و روان او می گردد. و ذهن او را سالم تر می کند.
در اوج بیماری اسکیزوفرنی شما هم در یک نوع بی ذهنی به سر خواهید برد که دلیلش دیگر مراقبه نیست. شما نه به این خاطر که مراقبه می کنید بلکه به این دلیل که ذهنتان را به حالت مراقبه شبیه می کنید دچار اتفاقات عجیبی در ذهن و سلسله اعصابتان می شوید. لرزَش دست و پا و تکان های شدید اعضای بدن مخصوصا در ناحیه کمر که ممکن است چندین ثانیه هم طول بکشد می تواند یکی از علائم این بیماری باشد که در اصطلاح به آن بیداری ناخواسته ی کندالینی می گویند. در این نوع بی ذهنی که بوسیله ی افسردگی برای شما اتفاق افتاده سیستم عصبی شما تغییر می کند اما این بیداری همانطور که از اسمش هم معلوم است ناخواسته است شرایط مثبت محیا نبوده که این اتفاق افتاده است و باید منتظر پیامد های بد آن باشید. یعنی این که به دلیل دیگری رخ داده است و اگر بخواهم حقیقتش را بگویم یک جورهایی ناحیه کندالینی شما را نا هماهنگ کرده است.